سردرد نامه
ما بیمار نیستیم. ما فقط خوابمان نمی برد. فقط همه اش نگرانیم.ما فقط دلمان نمی خواهد به دنیا بیاییم تا بمیریم. ما خیلی درد داریم.اما بیمار نیستیم.
-اه! لعنتی! آن قرص ها را دور بریز. من نمیخواهم به این آرامش احمقانه ای که شما به آن مبتلا هستید تن دهم. من نمی خواهم شبها آرام بخوابم. دلم نمی خواهد دردم را فراموش کنم.
ساعت 3:48 بامداد.
آیا به آدم های اطرافمان که آسوده خوابیده اند حسودیمان میشود؟ آیا از آنها متنفریم؟ یا دلمان برایشان میسوزد؟ یا شاید هم دلمان برای خودمان میسوزد!
همه وحشت زده ایم. و ناامید.
-ما که نمی توانیم این همه آدم را از خواب به این دل پذیری بیدار کنیم. می توانیم؟
کسی از ما جواب این صدا را نمی دهد. کسی از ما نمی خواهد به پایان این رنج خودخواسته ای که دچارش شده ایم فکر کند. روزهای اول تنها علایم ظاهری و کوچک این درد را می دیدیم. ولی ما صبرمان تمام شده دیگر. ما تصمیممان را گرفته ایم. می خواهیم داد بزنیم. ما از بیماری مان خجالت نمیکشیم. ما می خواهیم میان شما پخش شویم تا همه تان را مبتلا کنیم. لطفاً اندکی تلخی ما را تحمل کنید.
دوباره آن یک نفر میگوید:
من خسته ام. ناتوان ام. سرم درد میکند. چشمانم تنها سیاهی می بینند. نکند… نکند من هم… من نمی خواهم بخوابم… من نباید بخوابم… تو نباید بخوابی… ما نباید بخوابیم……
**************
ما ادعایی نداریم. ما فقط نمی خواهیم آدم های معمولی باشیم. و خوب می دانیم که نمی توانیم با این چند کلمه و جمله در یک نشریه کوچک دانشجویی کسی را بیدار کنیم! ولی به قول نیما:
فریاد می زنم
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من از حرفم معلوم بر شماست
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما میکند طلب
فریاد من شکسته اگر در گلو،وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم
فریاد می زنم!
آذر 1387